باز دوباره پشت پنجره صدای دعوا بلند بود. نمی دونم مشکلشون تا چه حد جدی بود. وقتی هم که میومد تا با هم بریم بیرون دستش میلرزید و با عصبانیت با من حرف می زد. بعضی اوقات باهاش حرف می زدم و دلدلریش می دادم ، حالش که بهتر می شد می بوسیدمش و می فرستادمش خونه خودش.
یک بار که باهم بیرون بودیم بهم گفت:" دیگه بسه.... نمی تونم تحمل کنم... هر چی بود دیگه تموم شده و دیگه من رو نمی خواد...!"
دیگه زدم به سیم آخر و گفتم:" پس من رو این همه مدت ببوگلابی فرض کردی... من مسخرتم... این همه آرامش بهت دادم که از فکر اون خونه لعنتی بیای بیرون و حالت بهتر بشه بعد الان به من می گی دیگه نمی خوامت؟"
بیچاره سرش رو عین کبک کرده بود تو برف تا با من چشم تو چشم نشه. ولش کردم و به خونه برگشتم. کلافه بودم که دوستی که همیشه بهم آرامش می داد رو باید از دست می دادم. هر کسی که ازم سوال می کرد باهاش یک دعوای درست و حسابی راه می انداختم.